خاطرات زهرا جون

خطرناک ترین واقعه عمرم

سلام زهرا جون یه روزی که  شما ۳سالت بود خواستم برای اولین بار توی خونه تنهات بزارم اونم فقط برای یک دقیقه یه بیسکویت ساقه طلایی بهت دادم و خودت هم خیییلی ازاینا دوست داشتی با خوشحالی گفتی برو من خونه هستم من با ترس و دلهره چونکه اولین باربود تنهات میزارم رفتم مغازه کناری و برگشتم دیدم داری گریه میکنی و ولی نمیدونم صدات ازکجا میاد بعد دیدم خودتو از پنجره آویزون کردی و میخواستی از خیابون منو نگاه کنی همون بالا موندی نه میتونستی بیای پایین وقتی اومدم بغلت کردم انگار تموم دنیا روی سرم خراب شد و دست وپام گم کردم و شمام ازترس دست وپاهات سرد شده بود تا نیم ساعت همونطوری توی بغلت گرفتم و بوسیدمت و دیگه گفتم دوباره تنهات نمیزارم زهرا جون وقتی ازت سو...
2 خرداد 1398
1